در نوجوانان، قدرت هیجانات نه یک اختلال است و نه نشانهای از بیماری؛ بلکه بخشی طبیعی و ضروری از شخصیت آنها به شمار میرود. این مسئله همواره حقیقت داشته است، اما به نظر میرسد که در روزگار ما، کمتر از گذشته مورد درک و توجه قرار میگیرد. بهویژه در دههی گذشته، ما شاهد تغییری چشمگیر در شیوهی اندیشیدن و سخن گفتن دربارهی احساسات، بهطور عام، و دربارهی هیجانات شدید و گاه ناآرام نوجوانان، بهطور خاص، بودهایم.
اگر بخواهم بیپرده سخن بگویم، باید بگویم که در جایی از مسیر، ما از «ناراحت بودن» ترسیدیم.
نخستین بار که حدود سی سال پیش مجوز فعالیت رواندرمانیام را دریافت کردم، در دل نظام آموزشی تربیت شده بودم که طیفی کامل از احساسات انسانی—از خوشایندترین تا ناخوشایندترین آنها—را بخش ناگزیر، پذیرفتنی و ارزشمند تجربهی انسان میدانست.
در آن دوره، آموخته بودم که به هیجانات نوجوانان با نگاهی دقیق، آرام و عاری از ترس بنگرم. رواندرمانی برای من همواره تلاشی مشترک میان من و نوجوان بوده است؛ تلاشی برای آنکه بتوانیم با کنجکاوی و همراهی، دنیای درونی او را بشناسیم و درک کنیم.
ما در این مسیر، بر این باور نانوشته تکیه داریم که هر احساسی معنایی در خود دارد؛ که حتی هیجاناتی مانند خشم، ناامیدی، اندوه، اضطراب و احساسات دشوار دیگر، بهدلیلی پدید آمدهاند—هرچند گاهی این دلایل پنهان یا مبهم باشند.
بدیهیست که من وظیفه دارم به نوجوان کمک کنم حال بهتری داشته باشد، اما هدف اصلی ما نه فقط رسیدن به آرامش، بلکه دستیابی به بینش و خودشناسی عمیقتر است. هنگامی که نوجوان بفهمد دقیقاً چه احساسی دارد و ریشهی آن احساس چیست، ناگهان با انتخابهایی روبهرو میشود که تا پیش از آن برایش وجود نداشت.
این نکته برای من همواره یک اصل بنیادین بوده است. هرگز به درستی و ارزش آشکار کردن احساسات، حتی احساسات نگرانکننده یا ناپذیرفتنی، در فضای امن اتاق درمان، تردید نداشتهام. اما در این سالها که در مطب خود، شاهد روند کشف، درک و پذیرش احساسات در نوجوانان بودهام، و نیز دیدن اینکه چگونه همین روند، آرامشی واقعی و سزاوار به آنها میبخشد، احساس کردهام که فرهنگی که در آن زندگی میکنیم، بهآهستگی در حال تغییر است.
بیست سال پیش، همچنان خود را بخشی از جامعهای میدیدم که، هرچند گاه با بیمیلی، میپذیرفت که احساسات دردناک، بخشی از زندگیاند. اما امروز، بیش از هر زمان دیگری، این پرسش ذهنم را مشغول کرده است که چگونه «احساس ناراحتی» به حالتی روانشناختی بدل شده است که باید از آن پیشگیری کرد، یا دستکم، آن را هرچه زودتر از میان برداشت. چه شد که به اینجا رسیدیم؟ چگونه شد که جنبههایی بنیادی از تجربهی انسانی، دیگر پذیرفتهشده نیستند؟
پاسخ قطعی برای این پرسش ندارم، اما گمانهایی دارم. از زمان آموزش من تاکنون، سه روند فرهنگی و اجتماعی پدید آمدهاند که شاید بتوانند بخشی از این تغییر نگرش نسبت به ناراحتی روانی را توضیح دهند؛ نخست، فراگیر شدن داروهای روانپزشکی مؤثر؛ دوم، گسترش صنعت سلامت و بهزیستی؛ و سوم، افزایش فزایندهی شمار نوجوانانی که با اختلالات روانی دستوپنجه نرم میکنند.
اجازه دهید بهنوبت، هر یک از این عوامل را بررسی کنیم.